1 گرگ بر کرانه دریا راه می
رفت آندم که غریق از او یاری
خواست گرگ از آنچه مي ديد خندهاش
گرفت اما غریق فریاد زد : از
دریا نجاتم ده گرگ دوباره خندید و
گفت : من خودِ دریا هستم ! 2
اگر گلوله به سرِ خویش شلیک کنی
آسانتر است تا همان چکامه را بنویسی
هزار بار با یک حرف و یک
نقطه . 3 آتش سوزی تکرار میشود
آتش اینبار از پنجره یا دیوار
سر بر میآورد اما آن آتشی
نیست که من میشناسم زیرا آتش
لباس بالماسکه به تن کرد زبانه و
دود از آن بر نمیخیزد اما همانا
سوزش آن سوزناکتر و وحشیتر است .
4 نویسنده شیزوفینا مرد پس از
اینکه پير و فرتوت شد . از عشق سخن
میگفت و به نفرت عمل میکرد برای
عاشقان ترجمه میکرد و با جلادان
میرقصید بر آستان خدا میگریست
تا با ستمگران جام بزند . 5
در جوانی چمدانهایم را بستم
تا به کشور گوته و شیللر سفر کنم
اما معرّي مرا به ياد کوری خویش و
کوريام انداخت و ديک الجن راز
آلود مرثیه وحشتناکش را بر من
خواند و سيّاب با گرسنگی و
ورشکستگیاش آشفتهام کرد. و
حطيئه مرا هجو کرد پس از اينکه
اندیشه سفر را برای همیشه از یاد بردم
همانگونه که مقام اقتضا میکرد
هجوم کرد 6 از آيينه بزرگت
بسیار نوشتم زیرا خيلی چیزها به
من آموخت . اما تلاش میکنم تا آن
را از یاد ببرم و تکههای پراکنده
در این سوی و آن سویش را فراموش کنم :
در بستر بر روی میز در
گذرنامه و در دیوان کامل اشعارم
7 سگان روزگار چه بسیار به
صحرا در پیام دویدند اما صحنه
برآمدن ماه جادویم کرد پس
چکامهام شکار تعقيب و گریزی وحشی
و اندیشهای نقرهای شد . 8
اگر بی هر دو پا باشی و هر روز از
تو بخواهند تا بر طناب بلند سیرک
راه بروی و در زیر تو آتش و دهل و
تماشگران باشند آن همان سرود است .
9 بر چکامههایت عدد و عنوان مگذار
زیرا حروف چکامهات تا سر حد
لعنت شبیه و همانندند همانگونه که
قطرههای خونت تا سر حد لعنت
شبیه به همند. 10 به یاد
میآرمت اینجا راه می رفتی و
گاهی واژههای ترانه را مینوشتی
و گاهی برهنه میشدی و گاهی تلاش
میکردی تا به من گوش دهی و گاهی
همچون گربهای خسته کنارم میخوابیدی
تو را خوب به یاد میآورم به
نامهایت که پایانی ندارند و به
چهرههایت که از شماره بیروناند
به یاد میآرمت تا سر حد فراموشی.
11 شعر تلاش میکند تا از آنچه که
در آنم نجاتم دهد او را خیلی سپاس
میگویم سعی می کنم تا با او دست
بدهم .. و دستم را دراز میکنم ..
متوجه میشوم که انگشتانش انگشتان
بیخانمانی است که برهنه در خیابان
میخوابد کاملاً برهنه 12
مرگ نه بسان گرگ است و نه بسان مار
مرگ تنها بسان خویش است. و
منظور همین است . 13 عکسهای مرگ
که تلویزیون نشان میدهد زیاد است
مردگان همه جا هستند در خیابانها و
گورستانها و آپارتمانها و در .. و
در .. و در .. تا اینکه خیال کردم
که این عکسها آگهیی بازرگاني است
برای شرکت بزرگ عزرائیل. 14
چیزی از تو باقی نمانده است جز
ترکشهای یک رؤیا آنها را هر
بامداد بر روی بسترم جمع میکنم
با دقت بسیار زیرا آنها عبارتند
از خاکستر نابیاند 15 در
سراسر زندگیام هیچ چیز انجام
ندادهام جز اینکه تن زخمیام را
- در حالیکه در فرات غرق میشد-
رها کردم تا خون بچکاند و در
برابر دیدگانم غرق میشود بسان
پرندهای مرده 16 در عصر جهانی
شده ما شاعر از رؤیاپردازی دست
کشید پس چکامه پشت چراغ قرمز،
توقفی طولانی کرد حتی گفته شد که
به گدائی از عابران افتاد 17
هنگامی که مجموعه شعر جدیدم را تحویل
گرفتم فهمیدم که ناشر نامم را
عنوانی برای چکامه نهاده بود و
چکامه را عنوانی برای حرف و حرف
را عنوانی برای نقطه و نقطه را
عنوانی برای من 18 چگونه
میتوانم که اشکهایت را پاک کنم
در حالیکه من همان لالم که بی دست
آفريده شد و بی پا 19 هر
حرفی الفبائی است از درد 20 هر
حرفی الفبائی است از آفتاب 21
هر حرفی که با عشق آن کس که
به هر چیزی بگوید باش پس میشود
آغاز نگردد حرف نیست این همان
چیزی است که آن شاعری که تندیس
بزرگی از رشک و نفرت برای او برپا
کردند گفته است 22 هنگامی
که دلم پر از گدازه شد شوق آگین
بوی چکامه پخش شد 23 هنگام که
دیوانهای بر درگاهت رها شدم
رهگذران سنگم زدند تا اینکه خون
از من روان شد سپس صلیبی از هذیان
برایم برافراشتند 24 دوست
ناقدم خواست تا بر چکامههایم نقدی
بنویسد فهمید که نوشتن درباره
آنها بسان راه رفتن بر طناب بلند
سیرک است بر فراز آتش و دهل و
تماشاگران . لرزید در حالیکه
هنوز بر درگاه سیرک بود و در
دستانش بلیط ورود 25 چگونه
میتوانی جنگل را توصیف کنی بی
آنکه در آن نامهای درختان و گلها را
بیاوری و بی آنکه پرِ کلاغ و
کبوتر را نقاشی کنی چگونه ؟ 26
در غربت همه آرزوهایم تمام شد
ناچار شدم آرزوهای کهنم را رفو کنم
یکی یکی و هر آرزوئی را که رفو
می کنم ، میبوسم همانگونه که
عاشق دلدار خویش را میبوسد سپس آن
را به آرامی در دریا میریزم 27
هنگام که تهیه کننده جُنگ ادبی تصمیم
گرفت تا چکامهای برایم انتخاب
کند چکامهای کهن برایم انتخاب
کرد خیلی کهن نمیدانم چرا
انتخابش کرد اما آن چکامه ، با مرگ
انکیدو خالکوبی شده بود و اشکهای
گلگامش 28 بعد از ویرانی بصره
و ویرانی بغداد و ویرانی رُم
و ویرانی سیدنی نشستم تا
زندگی را سر و سامان دهم 29
زن فالبين عاشق به من گفت
چکامههایت تصویرهای فراموش نشدنی
دارند و دریای آنها مبهم و
ترسناکند ولی به کار عشق نمیآیند
زیرا چکامههای عشق باید بی
پیرایه تا حد سادگی باشد و برهنه
تا حد هذیان 30 از بس کلاغها
را در خوابهایم میبینم تصمیم
گرفتم شبم را با رنگ سفید رنگ
بزنم
*************
الأصل
العربي للقصيدة
قال الذئب: أنا
هو البحر !
شعر: أديب كمال الدين
1.
كانَ الذئبُ يمشي على شاطئ البحر
حينَ استغاثَ به الغريق.
ضحكَ الذئبُ ممّا يرى.
لكنَّ الغريق صرخ:
أنقذني من البحر!
ضحكَ الذئبُ ثانيةً وقال:
أنا هو البحر!
2.
أنْ تُطلقَ النارَ على رأسِك
أهون مِن أنْ تكتبَ القصيدةَ ذاتها
ألفَ مَرّة
بحرفٍ واحد
ونقطةٍ واحدة.
3.
الحريقُ يتكرّر.
النارُ تبزغُ هذي المرّة
من النافذةِ أو من الجدار.
لكنّها ليست النار التي عرفتُها،
فالنار لبستْ ثياباً تنكّريّة
لا يخرجُ منها اللهبُ أو الدخان
لكنَّ لسعتها، بالطبع،
أشدّ ضراوة ووحشيّة.
4.
ماتَ كاتبُ
الشيزوفرينيا
بعد أنْ بلغَ من العمرِ عِتيّا.
كانَ يتحدّثُ عن الحُبِّ ويمارسُ
الكراهية،
كانَ يترجمُ للعُشّاقِ ويرقصُ مع
الجلّادين،
كانَ يبكي أمامَ الله
ليرفع نخبَه عالياً للطاغية.
5.
في شبابي
حزمتُ حقائبي
لأسافرَ إلى بلدِ غوته وشيلر.
لكنَّ المعريّ ذكّرني بعماه وعماي،
وديك الجنّ قرأَ عليَّ سرّاً
مرثيتَه المُرعبة،
والسيّاب أربكني بجوعه وإفلاسه،
فهجاني الحُطيئة،
بعدَ أنْ نسيتُ أمرَ السفرِ إلى
الأبد،
هجاني كما يقتضي الحال.
6.
عن مرآتِكِ الكبيرة
كتبتُ الكثير
لأنّها علّمتني الكثير.
لكنني أحاول أنْ أنساها
وأنسى شظاياها المُتناثرةَ هنا وهناك:
في الفراشِ
وفوقَ الطاولة
وفي جوازِ السفر
وفي كتابِ أعمالي الشعريّةِ الكاملة.
7.
طاردتني كلابُ الدهرِ طويلاً في
الصحراء،
لكنَّ مشهد القمرِ بازغاً سَحَرني
فوقعتْ قصيدتي فريسةً للمُطاردةِ
الوحشيّة
والتأمّل الفضّيّ.
8.
أنْ تكونَ من دونِ قدمين
ويُطلَبُ منكَ كلّ يوم
أنْ تمشي على حبلِ السيركِ الشاهق
وتحتكَ النار والطبول والجمهور:
تلك هي القصيدة.
9.
لا تضعْ لقصائدكَ أرقاماً ولا عناوين
لأنّ حروف قصائدك
مُتشابهة حدّ اللعنة
مثلما قطرات دمِكَ مُتشابهة هي الأخرى
حدّ اللعنة.
10.
أتذكّرُكِ:
كنتِ هنا تمشين،
وأحياناً تكتبين كلماتِ الأغنية
وأحياناً تتعرّين
وأحياناً تحاولين الإصغاءَ إليّ
وأحياناً تنامين بجانبي كقطّةٍ
مُتعَبة.
أتذكّرُكِ جيّداً
بأسمائكِ التي لا تنتهي
وبوجوهكِ التي لا حصر لها،
أتذكّركِ حدّ النسيان.
11.
يحاولُ الشِّعْرُ أنْ ينقذني ممّا أنا
فيه.
أشكرُهُ كثيراً
وأحاولُ أنْ أصافحه فأمدّ يدي
فأنتبه إلى أنَّ أصابعه
أصابع مُتشرّدٍ
ينامُ في الشارعِ عارياً،
عارياً تماماً.
12.
الموتُ لا يشبهُ الذئبَ ولا الأفعى،
الموتُ يشبهُ نَفْسه فقط.
ذلك هو بيتُ القصيد.
13.
صور الموتِ التي يعرضُها التلفزيونُ
كثيرة:
الموتى في كلِّ مكان،
في الشوارعِ والمقابرِ والشققِ
السكنيّة،
في وفي وفي...
حتّى بدأتُ أشكُّ بأنَّ هذه الصور
هي إعلان تجاريّ لشركةِ عزرائيل
الكبرى.
14.
لم يبقَ منكِ شيء
سوى شظايا حلم.
أجمعُها فوقَ سريري كلّ صباح
بلطفٍ شديدٍ
لأنّها عبارة عن رمادٍ خالص.
15.
طوالَ حياتي لم أفعلْ شيئاً
سوى أنني تركتُ جسدي الجريح
ينزفُ وهو يغرقُ في الفرات،
يغرقُ أمامَ عيني
كطائرٍ ميّت.
16.
في زمننا المُعَولَم
توقّف الشاعرُ عن الحلم،
فتوقّفت القصيدة
عند إشارة المرور الحمراء طويلاً
حتّى قيلَ إنّها أخذتْ تتسوّلُ من
العابرين.
17.
حينَ استلمتُ مجموعتي الجديدة
اكتشفتُ أنَّ الناشرَ قد وضعَ اسمي
كعنوان للقصيدة،
ووضعَ القصيدةَ كعنوان للحرف،
ووضعَ الحرفَ كعنوان للنقطة،
ووضعَ النقطةَ كعنوان لي.
18.
كيفَ لي أنْ أكفكفَ دموعَكِ
وأنا الأخرسُ الذي خُلِقَ من دونِ
يدين
ولا قدمين؟
19.
كلُّ حرفٍ هو أبجديّةٌ من الألم.
20.
كلُّ حرفٍ هو أبجديّةٌ من الشمس.
21.
كلُّ حرفٍ
لا يتبسملُ بمحبّةِ الذي يقول
للشيء كنْ فيكون،
ليسَ بحرف.
هذا ما قاله الشاعرُ الذي أقاموا له
تمثالاً كبيراً من الحسدِ والكراهية.
22.
حينَ امتلأَ قلبي بالجمر
فاحتْ رائحةُ القصيدةِ بالشوق.
23.
حينَ أُلقِيتُ على بابكِ مجنوناً
ضربني العابرون بالحجارة
حتّى سال منّي الدم
ثُمَّ نصبوا لي صليباً من الهذيان.
24.
أرادَ صديقي الناقدُ أنْ يكتبَ عن
قصائدي
فاكتشفَ أنَّ الكتابةَ عنها
تشبهُ السيرَ على حبلِ السيركِ الشاهق
فوقَ النارِ والطبولِ والجمهور.
فارتبكَ
وهو لم يزلْ على بابِ السيرك
وبيده بطاقة الدخول.
25.
كيف تستطيعُ أنْ تصفَ الغابة
دونَ أنْ تذكرَ فيها أسماءَ الشجرِ
والزهور
ودونَ أنْ ترسمَ ريشَ الغرابِ
والحمامة؟
كيف؟
26.
في الغربة
انتهتْ أحلامي كلّها،
فاضطررتُ إلى أنْ أرتّقَ أحلامي
العتيقة
واحداً واحداً.
وكلّما رتّقتُ حلماً قبّلتُه
كما يقبّلُ العاشقُ معشوقتَه
ثُمَّ ألقيتُه بهدوءٍ في البحر.
27.
حينَ قرّرَ مُعدُّ الأنطولوجيا
أنْ يختارَ لي قصيدةً،
اختارَ لي قصيدةً قديمة،
قديمةً جدّاً.
لا أعرفُ لماذا اختارها:
ألِأنّها كانتْ موشومة بدمِ أنكيدو
ودموعِ كلكامش؟
28.
بعدَ خراب البصرة
وخراب بغداد
وخراب روما
وخراب سدني،
جلستُ بهدوءٍ أرتّبُ حياتي.
29.
قالتْ لي القارئةُ العاشقة:
قصائدُكَ ذات صورٍ لا تُنسى
وبحرُها غامضٌ ومُخيف،
لكنّها لا تصلح للحُبّ.
لأنّ قصائدَ الحُبّ
ينبغي أنْ تكونَ بسيطةً حدّ السذاجة
وعاريةً حدّ الهذيان.
30.
لكثرةِ ما أرى الغربانَ في أحلامي
قرّرتُ أنْ أصبغَ ليلي
باللونِ الأبيض!
|