روزگارمی دود.. روزگارغرق می شود
شعر: اديب كمال الدين
ترجمه: حمزه کوتی
(1)
روزگارمی دود می دود
همچون سارقی
که پلیس تعقیبش می کند
باهفت تیربزرگش.
روزگارغرق می شود
همچون کودکی
که نفس های واپسین رامی کشد
در برابرما فقرا
که بی دست وپا آفریده شدیم.
(2)
روزگار مردی پیر است
خوش رفتار
چون ریش سفیدش
اما هنگامی که خواستم
با او خدانگهداربگویم
از اتاق پر از حنایش شگفت زده شدم
که پر بود از رباخواران وجلادان وروسپیان
وقهقهه ها وهرزه گویی ها
ونفس های سنگین شان .
(3)
روزگار حروف ونقطه های من است
که با بازوان ساعت ها
محاصره ام کردند
و روزگارساعات من است
که بیهوده
جست وجو می کنند
بازوانی مهربان
و لبانی سرشار از گرمی وعسل.
(4)
روزگار شیشه ای است
که در آن شادی ریخته شده
و بر رف دل نهاده شده
اما گربه های سیاه
شیشه را شکستند
ومن برای رم کردن شان بیرون نشدم
چراکه قلب من
از تراوش خون
واز شادی مرده بود.
(5)
روزگار زنی است
که برهنه می شود
در برابر سگانی سخت پشت
توانمند وشادمان
همچون دم های بلندشان .
(6)
روزگار مادری است
که کودک خود را از پل آهنی
از ترس گرسنگی
به رود انداخت
وکودک شیرخواره اش
چهل سال تمام
بر برادر غرق شده اش گریست.
(7)
روزگار افسانه ای است
که می کوشیم آن را
با رنگ های سخره آمیز
تصویر وباز سازی کنیم
وشعرهای ساده انگارانه مان را
بر پرچین ویران شده اش
بچسبانیم.
(8)
روزگاردوستان من است
که بی سببی مردند
جزاینکه اندکی آشفته شدند
در برابرشبح عشق
وشبح مرگ .
(9)
روزگار شمعی است
که پیوسته
تاریکی را روشنی می دهد
و روزهایی که بازداشت شدند
به تهمت برهنه شدن در بازارها.
(10)
روزگار
عود و دف ونی است
که غرق شدند
در گرمی ترانه ات
که تعقیب می کند مرا
از خیابانی به خیابان دیگر
واز خانه ای تا خانه ای .
(11)
روزگار پرگویی برنتافتنی است
وژاژخایی هایی بی پایان
وهمهمه ای
که گوش را کر می کند.
(12)
روزگار گلوله ای آتشین است
پس در برابرش
آرام بایست
تا به قلب پاک ات برسد.