آتش وسندباد
شعر: اديب كمال الدين
ترجمه: حمزه کوتی
آتش
آن آتش کیست
که احاطه مان کرد
چونان که مشعل ها
احاطه می کند
جادوگر-زنی برهنه را:
آتش دوزخ یا آتش زرتشتیان؟
آتش شوق یا آتش جنگ بسوس؟
عشق
در سفرهای وهم شکوهمندم
نقطه ی عشق را شکافتم
ودر آن تهی ِسپید را دیدم همچون مرگ
وتهی ِسیاه را
همچون خورشید عیدی مقتول.
حرف
حرف بوستان قلب من
و سیب خون من است.
حرف سرور وشیخ نابینای من است
که مرا ازکوهی تا کوه دیگر
راه می برد
از صحرایی تا صحرای دیگر
وازکشتی غرق شده ای
تا کشتی آتش گرفته با زیبایی درهم شکننده.
خانواده
طبل خون من است
و دریا برادرم
وسفرها خواهرم
وآتش مادرم
وحرف حبیب من است
تو کیستی
ای همه ی دهر فریادگر:((کمک ،کمک))؟
آیا تو پسرمن هستی یا پدرم؟
یادداشت
سندبادبیچاره است
برای اینکه او با ملالت ومرگ می ستیزد
اما من می بایدباملالت ومرگ وآتش بستیزم.
آری،می بایدکه آتش بخورم هرصبحگاه
واینکه به حرفی غریق بیاویزم
تا به سرزمینی برسم
که هرشب غرق می شود
وهر صبح خاموش می گردد
همچون سندبادی که
که ازخود وخانه اش به ستوه آمد.