ناخفتن

به: بدر شاکر السياب

 

 

 شعر: اديب كمال الدين

ترجمه: حمزه کوتی

 

 

 

 

بخسب!

که گل به چاه افتاد

وجداشدندکودکان

ای جان من...چشم تو

گلدسته وخاکسترنمود.

بخسب!

ساعت نزدیک شدبه سپیده دمان

وهیچ کس نیست که پناهت دهد:

چه کسی پناه مان می دهد؟

کف دست تو تهی است

مگر از بوی مورد

مگراز خوابی که می گسترد

تا به برگیرد دایره ی مردمان را

به گونه ی گلی وفراتی ونخلستانی.

ما را به ستوه آورد

روانه شدن ورای سالیان

به ستوه مان آورد

حرفی همچون نرینه گاوی پرخشم:

چگونه اش رام کنیم

با ناخن هامان

که ناخن ها به زاری خون

و زاری سر آکنده شدند.

بخسب!

ای که گل رابه چاه انداختی

ای که گل رابه چاه شحنگان انداختی

ودرین ساعت درویشی کورماندی

که درظلمت خورشیدخدارامی گرید.

بخسب!

درین لحظه ازامرمردم گزیری نیست

که مردم همگی خفته اند.

 

 

صفحه عمومى