چشم انداز

 

 

  شعر: اديب كمال الدين

 

ترجمه: حمزه کوتی

 

 

 

 

گدایان بر دروازه ی پل نشستند

وپارچه های کهنه

وناله های خود را بر زمین گستردند.

گدای اول گفت: من قرن هاست که گرسنه ام ، مردم!

گدای دوم گفت: فقر مرا باشمشیر رنج تکه تکه کرده.

گدای سوم گفت: بیزارم از تو ،ای زندگی ،نفرین بر تو!

چهارمی بر زمین تف کرد

وآب رابه نظاره برد

ودستش را به سمت پنجمین گدا دراز کرد

گدای پنجم گفت: کیستی

آیا داری مردی نابینا رادست می اندازی؟

ششمی گفت: ای روزی دهنده مرا روزی بده

روزی ام ده ای که بنده ات را فراموش نمی کنی

مرا در سپیده دم گرسنگی تکه نانی بده.

گدای هفتم یک پسربچه بود

با پاکدلی دست خود راپیش آورد

وگفت: نگاه کنید

ودیناری در دستش درخشید.

گدایان بر دینارهجوم بردند

-حتی آن گدای نابینا-

وآن را به سرعت برق ربودند

وبا هم درگیر شدند

وبا تلخی همدیگر را کتک زدند.

کودک بر آن ها فریادزد:نگاه کنید

و او دو دستش را نشان داد

که از طلای ناب بودند.

گدایان بهت زده شدند

وفریاد کشیدند:

چه کنیم

آیا دست هایت را قطع کنیم؟

کودک گدا خندید

از پل به سمت ساحل پایین رفت

جامه های کهنه اش را انداخت

وگفت: خدانگهداربرادران

وگدایان سخت سخت گریستند وزاری کردند

وزاری شان تمام جهان را از درد واشک سرشار می کرد

کودک گفت: خدانگهدار

ای برادران فقر

خدانگهدار ای مردم دنیا

وآنگاه شادمان

خود را در میانه ی آب ها انداخت.

 

 

صفحه عمومى